سایه بانی بود بر بی کسی های من...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در میابی
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی
افسوس رفتی...ساده،ساده مثل دلتنگی های من و حتی
ساده مثل سادگی هایم
من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این بریدن ر
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی،در باورت خانه داشتم
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد...
رفتی و گریه هایم را ندیدی و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم
که قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به
تو دل بستم؟
و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی؟
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی؟
ترانه هایی که گرچه در نبود تو نوشته شد
اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی!
گناهت را می بخشم!می بخشمت که از من دل بریدی
و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید!
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و
بغضی که از هر چه بود از شادی نبود!
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد
و تو حتی به این اشک ها اعتنا نکردی!
اعتنا نکردی به حرمت ترانه هایی که تنها سهم من از چشمانت بود
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد
به حرمت قدم هایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم
به حرمت بوسه هایمان!نه
تو حتی به التماس هایم هم اعتماد نکردی!
قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام
که ساده فریبم داد!
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویاها
دلگیرم
خدانگهدار...خدانگهدار